در اين ساعت از لحظه عمرم به نزديك ترين جايى رسيدم كه ميشد او را ديد ، نفرينش كردم ، ناله ميكردم ، از خود بى خود بودمو در اوج سير ميكردم ، او گرچه با من بود ولى او را نميديدم ، سرزنش ميكنى ، اين تو بودى كه در اميد ، نا اميدم كردى ، حال با دسته گلى بر سر سنگى سياه كه نام تو را در آن ميبينم ، نشسته ام ، اين تو هستى ، پاره اى از تنم كه سرد ولى پر از عشق از قاب عكس كوچكت نگاهم ميكنى ، هنوز ( آنى ) غريبم ، يادم هست روزى كه به اين شهر آمدم ، خوب يادم هست : نهم مارس دوهزار و يازده ، تازه وارد اين شهر درندشت شده . .
:: موضوعات مرتبط:
غربت ( قسمت سوم ) ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
كليپ ,
اس ام اس ,
عاشقانه ,
چت ,
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
:: ادامه مطلب ...